از وقتی مادر رفت، دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد. نه اینکه قبل از رفتنش، همه چیز خوب بود. اما حداقل زندگی یک عادت خسته کننده شده بود که بدون هیچ بازی زمانی، فقط می گذشت. حالا اما همه چیز به مرگ نزدیک است. نمی شود به مرگ این و آن فکر نکرد. زوال، زندگی را خورده و حبابی بالای سر ما پدید آورده. خیلی سخت است که خطوط روی چهره آن هایی که دوست شان داری را بشماری، و هر لحظه دلهره ی مرگ کسی را داشته باشی.
یک آدم دیگر شده ام. برخلاف همیشه، دیگر چندان روی کارهایم فکر نمی کنم. بی آنکه بخواهم باعث اذیت دیگران می شوم. فکر می کنم: همه می روند. همه می روند. انگار فقط منتظرم که همه رهایم کنند. گاهی به شدت احمقانه رفتار می کنم. می گوید: من باید به تو می گفتم که این یک کار اشتباه است؟ و من فکر می کنم کجای این کار اشتباه است. اما بعدش، شاید حدود نیم ساعت بعد، دارم وسط خانه قدم می زنم. فکرم جای دیگری ست. بسیار دورتر از امروز. یکدفعه مثل شنیدن صدای سوت ممتد در سکوتی مطلق، تمام تصاویر اطرافم رنگی می شود. حالا دارم خودم را می بینم و می فهمم رفتارم تا چه حد اشتباه بوده. کاملا درک می کنم. می دانی چی عجیب است؟ این فهمیدنم ربطی به یک ساعت قبل ندارد. من آن لحظه واقعا نمی دانستم رفتارم اشتباه است. و حالا واقعا می دانم. این یک رویه جدید نیست. من ماه هاست که توی خواب و بیداری پرسه می زنم. من دلتنگم. دلتنگ آدمی که دیگر نیست. کیلومترها دورتر از من آرمیده. و تمام مدتی که بود، من فقط درگیر زندگی خودم بودم. و انگار از بودنش مهری را برای خودم نگه نداشتم و حالا که چند ماه است رفته، نه دیگر می توانم او را ببینم و نه خلا خاطراتم را پر کنم.
یک سرمای چسبناک همه چیز را پوشانده. می خندم، سعی می کنم در گفتگو با دیگران چندان جدی نباشم و همه چیز را به شوخی بگیرم. شبیه رنگ آمیزی صورت یک دلقک، یا لبخند ترسناک "جوئین پلین" من دیگر خودم را نمی شناسم.
خانه سرد است. بدنم سرد است. دکمههای کیبرد سرد است. حالا که نشستهام پای لپ تاپ خود را طوری جمع کردهام که دستهایم در کنار هم بتوانند چیزی را تایپ کنند. دستهایم سرد است. تصاویر آخرین روزهایت توی ذهنم مانند تپش قلب تکرار میشود. هر تپش یک تصویر. وقتی با پاهای لرزانت از اتاقت بیرون میآمدی، بعدِ شاید ساعتها بیهوشی، میترسیدم توی سرویس پایت لیز بخورد. با دیگرانی حرف میزدی که وجود نداشتند. فکر میکنم ما را هم نمیشناختی. درست یادم نیست روزهای آخر هم ما را نمیشناختی یا این پروسهی فراموشیات از توی بیمارستان شروع شد. خاطراتت سرد است. تو رفتی و از خودت تنها یک سرما باقی گذاشتی. سرمایی که ذهن من را منجمد کرده. آن اواخر انگشتهایت میلرزیدند و نمیتوانستی توی دفتر خاطراتت درست بنویسی. این را بعد رفتنت فهمیدم. نوشته بودی: دستم درد میکند، خط م بد شده، نمیتوانم درست بنویسم.
اگر بودی، اگر حواست جمع بود، یا فقط کمی تمرکز داشتی، دلم میخواست با تو از یکی صحبت کنم. باید یک نام مستعار برایش انتخاب کند. نام مستعاری که مربوط به چشمهایش باشد. آخر تو نمیدانی چقدر چشمهایش فرابشریست، و چقدر وجودش مصداق عینی رئالیسم جادوییست. امروز به او میگفتم اگر هیچکدام از ویژگیهای مثبتت را نداشتی، بازهم تنها بخاطر چشمهایت عاشقت میشدم. نمیدانم چطور میشود کسی این چشمها را داشته باشد و بعد اندوهی توی دلش راه پیدا کند.
دوست داشتم با تو از او صحبت کنم. عکسش را نشانت دهم. با صدایش آشنایت کنم. اما تو نیستی. تو خیلی وقت است که رفتهای. این هشت ماه مثل هشت سال برایم گذشته. میدانی؟ از وقتی رفتهای حس میکنم همه چیز در حال دور شدن از من است. هر آدمی که دوستش دارم، قرار است من را رها کند. فکر میکنم تا قبل تو نمیدانستم معنای رفتن را، معنای از دست دادن را. و حالا که اینها را فهمیدهام، دیگر همه چیز را توی این فعل صرف میکنم.
حس میکنم او هم میرود. یا میخواهد برود. دیشب به من میگفت، کسی که مدتها قبل توی زندگیاش بوده، حالا دوباره از این و آن، و دوستان مشترکشان سراغش را میگیرد. میخواست با او تماس بگیرد و بگوید که بیخیال این کارها شود. و من فقط به این فکر میکردم که او هم قرار است برود، و این تماس دوباره احتمالا آغاز پروسهای است که در نهایت به رفتنش میانجامد، مخالفت کردم، گفتم معنایی ندارد دیگر این تماس، گذشته دیگر گذشته و کلی حرف دیگر. اما فکر نمی کنم حرفهای من تاثیری داشته باشد. یا حتا اگر مدتی بخاطر من از تماسی که حرفش را میزد پرهیز کند، باز هم در نهایت خلاصه جایی ممکن است این اتفاق بیفتد. به خودم میگویم این مدت که حالت خوب بود، شاید از دید روزگار برای تو کافیست و قرار نیست بیش از این ادامه پیدا کند. چقدر این خانه سرد است. چقدر ذهنم سرد است.
شام نخوردم. دو تا پرتغال خوردم. احتمالا باعث شده معدهام اسیدی شود. آخر کدام آدمی توی سرما جای شام پرتغال میخورد؟ میترسم بخوابم و فردا از خواب بیدار شوم و اندک آدمهایی که برای من باقی ماندهاند، دیگر توی این دنیا وجود نداشته باشند. لعنتی که این فکر چقدر سرد است.
پ.ن: بیلی آیلیش، ترانهی I Love You
از وقتی مادر رفت، دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد. نه اینکه قبل از رفتنش، همه چیز خوب بود. اما حداقل زندگی یک عادت خسته کننده شده بود که بدون هیچ بازی زمانی، فقط می گذشت. حالا اما همه چیز به مرگ نزدیک است. نمی شود به مرگ این و آن فکر نکرد. زوال، زندگی را خورده و حبابی بالای سر ما پدید آورده. خیلی سخت است که خطوط روی چهره آن هایی که دوست شان داری را بشماری، و هر لحظه دلهره ی مرگ کسی را داشته باشی.
یک آدم دیگر شده ام. برخلاف همیشه، دیگر چندان روی کارهایم فکر نمی کنم. بی آنکه بخواهم باعث اذیت دیگران می شوم. فکر می کنم: همه می روند. همه می روند. انگار فقط منتظرم که همه رهایم کنند. گاهی به شدت احمقانه رفتار می کنم. می گوید: من باید به تو می گفتم که این یک کار اشتباه است؟ و من فکر می کنم کجای این کار اشتباه است. اما بعدش، شاید حدود نیم ساعت بعد، دارم وسط خانه قدم می زنم. فکرم جای دیگری ست. بسیار دورتر از امروز. یکدفعه مثل شنیدن صدای سوت ممتد در سکوتی مطلق، تمام تصاویر اطرافم رنگی می شود. حالا دارم خودم را می بینم و می فهمم رفتارم تا چه حد اشتباه بوده. کاملا درک می کنم. می دانی چی عجیب است؟ این فهمیدنم ربطی به یک ساعت قبل ندارد. من آن لحظه واقعا نمی دانستم رفتارم اشتباه است. و حالا واقعا می دانم. این یک رویه جدید نیست. من ماه هاست که توی خواب و بیداری پرسه می زنم. من دلتنگم. دلتنگ آدمی که دیگر نیست. کیلومترها دورتر از من آرمیده. و تمام مدتی که بود، من فقط درگیر زندگی خودم بودم. و انگار از بودنش مهری را برای خودم نگه نداشتم و حالا که چند ماه است رفته، نه دیگر می توانم او را ببینم و نه خلا خاطراتم را پر کنم.
یک سرمای چسبناک همه چیز را پوشانده. می خندم، سعی می کنم در گفتگو با دیگران چندان جدی نباشم و همه چیز را به شوخی بگیرم. شبیه رنگ آمیزی صورت یک دلقک، یا لبخند ترسناک "جوئین پلین" من دیگر خودم را نمی شناسم.
کاش میشد از تو یک کپی داشت. یک کپی کامل بدون نقص، با همین موهای پرحجم و تمام نشدنی، همین گونه ها و خصوصا با همین چشمها. لعنتی این چشمها که شبیه یک پریسکوپ به اقیانوسی متنهی میشوند که هرگز طوفانی نمیشود. و بعد، کاش میشد آن کپی را درو روزهایی که از تقویم که سوراخ شده نگه داشت. کل امروز با این تصویر بازی میکردم که برایت از روی درخت گرمانتین بچینم و بدهم به تو، و فکر میکنم تو آن گرمانتین را با دو دست میگرفتی، و این تصویر دور میشود، با دوربینی که از انتهای باغ در حال فیلم برداری از ماست. ما در گوشهای از تصویر که شبیه یکی از لوکیشینهای روستایی فیلم تِس پولانسکیست، در حال قدم زدن هستیم و تو آن گرمانتین را توی دستت نگه داشتهای.
یا یک کپی از تو برای ده سال پیش. تصویری که از ده سال پیش یادم مانده روزهای گرم دانشگاه است و کلاسهایی که کش میآمدند و من آن روزها کاری جز نوشتن بلد نبودم. و آن تمام داستانها را بدون داشتن یک معشوق نوشتم، و هیچ حس و یا درکی از خواستن نداشتم که درونشان تزریق کنم و فکر میکنم اگر یک کپی از تو را آن روزها داشتم، و این حس معلقی که حالا بین ماست وجود داشت، چه داستانهایی میشد نوشت و شاید مسیر همهیشان تغییر میکرد.
هنوز سیگار نمیکشیدم اما استایلش را دوست داشتم و یک پاکت مارلبوروی قرمز بالای کمد پنهان کرده بودم و وقتی فیلم Definitely, Maybe رایان رینولدز را میدیدم به کشیدن آن سیگار فکر میکردم. حالا بعد از سی سال، وقتی از دور به همه چیز نگاه میکنم میبینم که زندگی من بیشتر شبیه یک خلاء بود که مقیاسش در طول دوران کوچک و بزرگ میشد، و تو آن روزها هم وجود داشتی. جایی زندگی میکردی. فکر میکنم چه حسی داشتی؟ چه کار میکردی؟ دغدغههایت چه بود؟ صبحها که از خواب بیدار میشدی، اولین چیزی که به آن فکر میکردی چه بود؟ و احتمالا اگر همان روزها تو را میدیدم، آن خلائی که حرفش را زدم، کمرنگ میشد و یا برای همیشه از بین میرفت.
یا هشت ماه پیش که مادر رفت. اگر یک کپی از تو برای آن روزها داشتم، سکوت مثل یک تخته سنگ نتراشیده وسط خانهام سبز نمیشد.یا حتا قبل تر از آن، زمانی که مادر زنده بود. دلم میخواست تو را به او معرفی کنم. میدانم اگر تو را میدید، تو را دوست میداشت. با تو حرف میزد. شاید حتا چند خاطره از کودکیهایم برایت تعریف میکرد. درباره روزی که من با یک کاپشن بارانی زرد و شلوار جین روشن کنار دریا ایستاده بودم و به نظر میرسید از سر ناچاری چند ثانیه صبر کردهام تا یکی عکسم را بگیرد. هیچ چیز از آن روز توی خاطرم نیست. تنها یک تصویر گنگ و بسیار کوتاه. بیشتر شبیه یک حس یا یک عکس. من خیلی کوچک بودم. و تو هم جایی مشغول زندگیات بودی و کاملا مطمئنم حتا توی آن سن هم چشمهایت همین قدر آرام و زیبا بود.
دلم میخواهد داستانی بنویسم، و تو را شبیه فیلمِ Inception نولان درون آن داستان نگاه دارم، که اگر روزی، به هر دلیلی غیبت زد، حداقل یک کپی از تو را داشته باشم.
12:48 شب
ما نمیتوانیم از زندگی خود، از گذشته، زادگاه، و تمام تاثیراتی که گذشته روی ما گذاشته فرار کنیم. سعیاش را میکنیم، اخلاقمان را عوض میکنیم، از زادگاهمان متنفر میشویم، فرار میکنیم، خود را از خانواده دور میکنیم، به شهر دیگری میرویم، زمانی که مجبور به بازگشت میشویم، باز هم حاضر به قبول خانهی پدری نمیشویم و سالها در تنهایی و سکوت زندگی میکنیم. نام مان را تغییر میدهیم. میخندیم. با شوخیهای بیمزه دیگران تظاهر به شاد بودن میکنیم، دست از نوشتن میکشیم، دست از هرچیزی که ما را پیوند میدهد به گذشته. روی صورتمان ماسک خندان میزنیم و سعی میکنیم خود را سطحی، بیخیال، بیدغدغه و زندگیمان را مثل دیگران نرمال و بدون اندوه نشان دهیم. روزها میگذرد، و هر سال اول فروردین از تولد مادر میگذرد، و این زمان باعث میشود فکر کنیم، از خود واقعیمان در آمدهایم. ظاهرمان همواره آرام و گول زن بوده، در تمام زندگی تصور همه یک آدم ساکت و آرام است، و کسی چیزی از گذشتهی ما، از دغدغههای توی ذهن ما، از اندوهی که به جا مانده و سفت شده توی سر ما خبر ندارد. اما ما میدانیم. میدانیم چه هستیم. هربار که سیگاری روشن میشود، هر زمان که سکوت یخ میزند توی سر ما، هر زمان که خیره به سقف میشویم، زمانی که گریه میکنیم، زمانی که یاد مادری که دیگر توی این دنیا نیست میافتیم، زمانی که یاد پدری که قرار است روزی برود میافتیم، میدانیم زندگی ما تغییر نکرده. ما همانیم. و روزهایی که بر ما گذشته، واقعی بوده. دردها واقعی بوده. تلاش برای فراموش کردنشان، پاشیدن گرد و خاک زمان روی آنها، سوگواری برایشان، چیزی از حجم سفت و هزار ضلعیشان کم نمیکند، و تاثیرشان، آدمی که از ما ساختهاند، همیشه هست. وقتی عاشق آدمهایی میشویم که زمین تا آسمان با سیاهی وجودمان تفاوت دارند، بذر مریضی توی دلمان میکاریم، که ما آدمهای خوبی هستیم، که ما هیچ سیاهی توی ذهنمان نداریم، که ما هیچ ربطی به گذشته مان نداریم، که ما واقعا همان آدم خوب و کاملی که دیگران فکر میکنند هستیم، که حتما هستیم وگرنه دلیلی ندارد کسی ما را دوست داشته باشد. این مای بی همه چیز را. اما جایی، این نخ سست امید پاره میشود. عشقی که ما را وصل معبود فرازمینیمان میکند، دیگر ارزشی ندارد. کسی عشق ما را نمیخواهد. کسی عشق یک بازمانده از تاریکی را نمیخواهد. کسی نمیخواهد زندگیاش به سیاهی ما باشد.
دلم برای ماهیت یک رویا تنگ شده. دلم برای حس اطمینان خاطر از رسیدن به یک آرزو تنگ شده. دلم برای رهایی از بغض تنگ شده، زمانی که چیزی روی گلویت سنگینی نکند. از آدمها خستهام. دلم میگیرد، وقتی هیچ چیز تو هرگز مهم نبوده. تو به عنوان یک آدم هرگز ارزش نداشتهای. تنها معیاری که مهم است موقعیت تو بسان یک مهره در جامعه، طراز اجتماعی و پول توی جیبت است. بدون اینها تو هیچ چیز نیستی. یک مترسکی که حتا کلاغها به تو توجه نمیکنند. تو تبدیل به یک مزاحم میشوی برای همه درحالیکه تو دیگر حتا برای خودت هم نامرئی شدهای. دلم برای چیزهایی تنگ شده که هرگز در زندگیام نبوده. انگار حسهایی را از زندگی دیگران یدهام.
من از کودکیهایم دنبال تو میگشتم. زمانی که کامیون اسباب بازیام را با نخ دنبال خود میکشیدم و توی خیابان راه میرفتم. وقتهایی که با دوچرخهی سفید و کوچکم میدانیِ نزدیک خانه را بارها و بارها میچرخیدم. حالا که به تمام گذشتهام فکر میکنم، جای خالی تو را در تمام روزهایم حس میکنم. همین حالایش خوبتر از آنی که واقعی باشی. و خاطراتم، بچگیهایم، روزهای گرم تابستان، کوچههای برفی، اولین باری که جای خالی مادر را حس کردم، اولین باری که فهمیدم دنیا چقدر میتواند بزرگ باشد، همهی روزهایم بیتو یک چیزی کم دارد. برای اولین بار در زندگیام من مشتاق آیندهام. چون آینده تو را بیشتر از حالا همراه خود دارد. و یک چیزی، یک احساسی، من را به تو وصل میکند. من شیفتهی احساساتت هستم. دلتنگ مهربانیات. و دورتر از ماهی انگار. دست نیافتنی بودنت من را حریصتر میکند برای داشتن تو و حیای پشت چشمهایت من را به مدارا وا میدارد. با همهی اینها هنوز خیلی مانده تا من مثل تو خالص شم. روحی بیکران پیدا کنم و سرشار از سفیدی شوم. راستش را بخواهی تو انقدر خوبی که نمیشود مثل تو سفید بود. این اخلاق بد و بدی هایم را، به زیبایی ت چشمهایت ببخش، که من بی تو، همهی زندگیام میلنگد.
تو هیچوقت بارانِ اینجا را ندیدهای. نمیدانی چه بد میبارد. نمیدانی با غمی که پیچ خورده دور گلو چه کار میکند. نمیدانی اگر خانه خالی باشد. یک سکوت چسبناک تمام مدت روز با تو باشد. دلتنگ باشی. اندوهگین و پشیمان. صدای باران چطور آدم را بهم میریزد.
من تنهایی را میشناسم. برای سالها تنها بودهام. اما این حجم تو خالیای که با رفتنِ تو پدید آمده، هیچ حس آشنایی برای من ندارد. چرا رفتی؟ چرا من را با سکوتی تنها گذاشتی که گوشم را پر کرده؟ چهار سال کافی نبود تا درک کنی ما اگر میتوانستیم بدون هم ادامه دهیم، حالا هر کدام جایی در زندگی خودمان غوطهور بودیم. حالا باید چقدر بگذرد تا حسرت این روزها را بخوریم؟ چقدر زمان نیاز است تا به یک زندگی نصفه نیمه برسیم و خودمان را گول بزنیم، که باید همه چیز تمام میشد.
من صدای باران را دوست ندارم. برایم مهم نیست باران هم مرا دوست نداشته باشد و اینطور دیوانه وار بکوبد بر پنجره. اما من تورا دوست داشتم، تو چرا من را درگیر این اندوه سنگین کردی. رفتن تو، دارد همان کاری را با من میکند که هشت ماه پیش، با رفتن مادر بر زندگی من نشست. نیاز نبود این رفتن. ما با هم خوب میشدیم.
چند روز پیش برای آخرین بار یکی از دوستان قدیمیام را دیدم. بعد از ماهها توانسته اقامت استرالیا بگیرد و تا یکی دو هفته دیگر از ایران میرود. از همان ابتدا پیشنهاد داد که من هم برای رفتن اقدام کنم. مواردی که باید میدانستم، تجربههایش و راه سادهی اخذ دعوتنامه را برایم شرح داد و پس از آن روز، تقریبا هر روز توی تلگرام مسیج میدهد که برنامهریزی کردهام؟ زبان را شروع کردهام؟ و راستش قبل از دیدارم با این دوست قدیمی، من و نفس تصمیم گرفته بودیم زبان بخوانیم و برای مهاجرت اقدام کنیم. حالا با ملاقات این دوست قدیمی تصمیمان جدیتر شده. شروع تصمیم مهاجرت، در واقع به پیشنهاد نفس بود و یک حرفش که هنوز توی گوشم مانده: اگر قرار است از صفر شروع کنیم. میتوانیم هرجای دنیا این کار را انجام دهیم و تجربه زندگی در یک اقلیم و موقعیت جغرافیایی دیگر را هم داشته باشیم.
درباره امتحان و مدرک زبان. من چندان نگران نیستم. امروز نفس از دغدغههایش گفت و اینکه شاید یادگیری زبان آنقدرها که فکر میکنیم ساده نباشد. اما من کاملا امیدوارم. با شناختی که از او دارم، و این حقیقت که یکی از نخبههای دانشگاهیست، فراگیری زبان احتمالا کار بسیار سادهایست برای او و جدیتی که در تصمیم گیریهایش دارد این روند را نزدیکتر میکند.
زبان در واقع سختترین و در عین حال دم دست ترین نیاز این فرآیند است. موارد دیگری که آریان گفت و حالا نیاز به تحقیقات بیشتری هم دارد، احتمالا زمان و پتانسیل زیادی را بطلبد و در نهایت چند ده هزار دلار کش.
من هیچوقت توی زندگیام به مهاجرت فکر نکرده بودم. بطور جدی و مستمر. با دوست دیگرم گاهی درباره مهاجرت و کشورهایی که میشد رفت حرف میزدیم و قرار بود یک جایی را پیدا کنیم که برای مهاجرت شرایط سادهتری داشته باشد اما همیشه در نهایت به این نتیجه میرسیدیم که بدون پول کافی نمیشود. اما حالا آریان را میبینم که از پس هزینهی مالیاش برآمده و میخواهد برود. و حرفی هم که میزند درست است. میگوید هرچقدر هم از اینجا ببری آنجا نهایت چند ماه تو را راه ببرد و بعدش باید مشغول به کار شوی. خب ما هم همین کار را میکنیم. چه فرقی میکند حالا اینجا هم اگر یک ماه کار نکنیم، که این روزها بخاطر مشکل ستون فقرات و خانهشنین شدنم، با آن درگیرم، حساب قبضها و اجاره خانه سر به فلک میکشد. به نظر همه جای دنیا اوضاع همین است.
فکر میکنم بودن نفس انگیزههایم را تقویت میکند. وقتی زندگیات خالیست و تمام مدت روز تنهایی، دل و دماغ هیچکاری برایت باقی نمیماند. تنها تفریحت میشود تماشای فیلم. حالا اما دوماهیست که من کلا شاید دوسه فیلم دیدهام. بودن کسی که دوستش داری و او هم به تو اهمیت میدهد، باعث میشود سعی کنی تصمیمات بهتری بگیری، خیلی از کارها را تنها برای او انجام دهی، و خودبهخود تبدیل به آدم متفاوتی میشوی که توی خیلی از زمینهها نسبت به خود قبلیات بهتر است.
دیشب میگفت: از تو خوشم میآید. و شاید این بهترین تعریفی باید که در تمام عمرم شنیدهام. او از من خوشش میآید.
وقتی تو احساس تنهایی میکنی، حس استیصال به من دست میدهد. حس میکنم هرکاری که میکنم - اصلا اگر کاری تابه حال برای تو کرده باشم- هیچ فایدهای برایت ندارد و تو تنهایی و با گوش کردن به موزیک زندگیات را میگذرانی. من توی زندگیات هستم؟
حس میکنم افسرده شدهام. روزهای زیادیست که در خانه ماندهام. چیزهایی که میخواهمشان. آرزویی که در جانِ ناسالمم پرورشش دادهام بسیار دور است. دوست دارم بنویسم. دلم میخواهد زندگی کنم. دلم میخواهد با صدای بلند داد بزنم. دلم میخواهد بروم زیر باران امروز و آنقدر بدوم تا نفسم بگیرد. دلم میخواهد بخندم. چند شب پیش خواب دیدهام همه مردهاند و من تنها انسانیام که زنده مانده. نمیدانستم چه کار کنم؟ دیشب فکر میکردم آیا مادر یک انسان زنده بود که مُرد؟ یعنی یک زمانی زنده بود؟ سعی کردم خاطراتش را به یاد بیاورم. هیچ چیز توی ذهنم نبود. سی و یک سال در زندگیام بود و من ناتوان از به یادآوری خاطرهای بودم. حالا اما میدانم کجاست. خاکش. سنگی که در نهایت نصیبش شد. چقدر دوست داشتم توی آن گورستان زندگی میکردم. وقتهایی که خالیست. و وقتهایی که سر آن خاک غریب تنها ایستادهام. حس میکنم آنجا بیشتر مناسب من بود تا او. من کنار میآمدم. من تنهایی و سکوت را خوب میشناسم. من درد را زندگی کردهام. اما او سرشار از زندگی بود. اگر جای ما عوض میشد، غیر از پدرم و نفس، هیچکس من را به یاد نمیآورد، همینطور که حالا.
بخشی از زندگی من با درد جسمی عجین شده. زوال، خاطراتیست که کمرنگ میشوند. زوال، جسمیست که فرسوده میشود. سالها پیش، حس میکردم زمان از من میگریزد بس که روزها شلوغ بود و باور گذشت تنها ۲۴ ساعت، از یک روز تا روز دیگر، وقتی آسمان روشن میشد بسیار سخت بود. و بعد یک دوره سکوت آغاز شد، و من هر روز خود را تنهاتر از قبل کردم. روی دوستانم، روی خواستههایم، روی آرزوهایم خط کشیدم. این خانهای که حالا وجب به وجبش را توی تاریکی میشناسم، چندسالیست که میزبان تنهاییِ من بوده. برای ماهها هیچ صدایی توی خانه شنیده نمیشد. حتا صدای خودم را نمیشنیدم و به تصویر خودم توی آینه نگاه نمیکردم. در تمام این سالها حس میکردم زوال با فاصله من را دنبال میکند. امسال، با یک شوک آغاز شد. درست توی روزهایی که احساس تنهاییام بیش از هر زمان دیگری بود، مادر رفت، و من ماهها توی این خانهی پر از سکوت، خاطراتش، تصویر آخرین روزهایش توی بیمارستان را مرور میکردم. خودم را قضاوت میکردم. ساعتهای زیادی را سر خاکش میگذراندم و در سکوت گورستان زار میزدم. تابستان برای یک ماه درد کلیه به سراغم آمد و از پاییز درد ستون فقراتم. فکر میکنم اگر قرار باشد جایی آدم قید همه چیز را بزند، دیگر باید چه چیزهایی را از دست دهد؟
7 صبحِ امروز درک کردم که مادر دیگر توی این دنیا وجود ندارد. او هشت ماه پیش از این دنیا رفته. تمام رنج آخری که نصیبش شد، دِیناش را با دنیا، و آدمهایش، با من صاف کرده. او دیگر مدیون هیچکس نیست. فکر کردن به اشتباهاتی که توی زندگیاش مرتکب شده، فکر کردن به اشتباهاتی که ما در رفتارمان با او بارها و بارها تکرارش کردیم، تمام مسایلی که هرگز تمام نشد، سوگواری که به او بدهکار بودم، همهی اینها با رفتناش خیلی ناگهانی محو شد و رفت. امروز میفهمیدم که مادر خیلی وقت است که وجود ندارد. جای خالی او، مثل یک حباب از نقطهی پرتی در ذهن من خود را باد کرد و به بالای چشمهایم رسید. تمام این ماهها، دلتنگیهای ناتمام من، سکوت این خانه کذایی، فقدان حسی که نمیدانستم چیست، آخرین اساماسهایش توی گوشیام، تمام اندوهی که روزهای آخرش من را فرا گرفته بود. و تمام آن روزهای لعنتی بعد رفتنش، آکنده از رفتنش بود. و من درک نمیکردم او دیگر وجود ندارد. هنوز توی ذهنم با او حرف میزدم، بحث میکردم، برایش از ماهی میگفتم که این شبها توی زندگیام پیدا شده. اما میدانی؟ او نیست. نبود. و دیگر وقتش شده بود گذشته را کنار بگذارم، ببندمش، و بگذارم گرد و خاک زمان رویاش را بپوشاند. وقتی با تو حرف میزدم، چنان گریه امانم را بریده بود که نفسم در نمیآمد. دقیقا همان لحظه که فکر میکردی نفسهایم برای سرمای هواست، من درد را، اشک را، فرو میخوردم. دلم میخواست هق هق گریه کنم. گریهای که تمام این ماهها از خود پنهانش کرده بودم. اما فایدهای نداشت. او نیست. و تو آنقدر خوب و باگذشت بودی که خیلی سریع با حرفهایت اندوه را از دلم راندی. من تو را میشناسم، بیش از این یک ماه، و من تو را درک میکنم، بیش از این چهارسال، و من تو را میدانم، برای تمام عمری که گذشت از ما. این روزها میگذرد. در خانهای زندگی میکنیم که دوستش خواهیم داشت. هرسال اول فروردین یاد مادر را زنده میکنیم. حوریا را در آغوش میگیریم و او را به هر کلاسی که وجود داشت میفرستیم. نگاههایمان را تمام نمیکنیم. باران را لمس میکنیم. آسمان را احساس میکنیم.خدایمان را در قلبهای دیگری قرار میدهیم. و من عشق را در تصنیف صدایت خواهم دید. امید را در چشمهایت و آرزوهایم را از لمس انگشتانت. ما با هم حالمان خوب میشود.
وقتی چشمهایم را میبندم، وقتی چشمهایم را باز میکنم، یک ثانیه بین هست و نیست، و احتمالا آن یک ثانیه را نمیشود با فیزیک هایزنبرگ و نسبیت انیشتین محاسبه کرد. آن یک ثانیه جاییست که نمیشناسم. تا یک جایی میگردیم دنبال کسی که ما را با همه خصوصیات بد و خوبمان قبول کند. بعد میفهمیم نمیشود و شروع میکنیم به تغییر خودمان برای حفظ دیگران. آخرش درک میکنیم که نه ما میتوانیم از خودمان فرار کنیم و نه تغییرات ما هرگز در چشم دیگران واقعی جلوه میکند. این یک سالی که گذشت به من حفظِ خودم در تنهایی را آموخت. من دوام میآورم. جلو میروم. و یک جایی من زندگی را دوست خواهم داشت. حالا اگر قرار نیست تو زندگی من باشی، بگذار نفسهای آسمان روی خاک و تن سر ریز شود، که من به هرچه بود دچار شدم و رفت. هیچ ترسی وجود ندارد. هیچ سیاهی نبوده که ورقش نزده باشم. چه نا امید، چه با خندههای شکسته، من زندگی را گذراندهام و جایی کم نیاوردهام. آینده هم همین است. صرف نظر از تمام دیوانگیها و بیثباتیام، صرف نظر از اندوه چسبناک روزها، من چشم بسته این بازی را بلدم. من به رسیدن دچارم و فرقی نمیکند چقدر اوضاع روحیام بد باشد، یا چقدر عاشق قدم زدن توی خیابانها باشم، یا چقدر مریض باشم و روزهایم با درد بگذرد یا چقدر عاشق کافه گردی باشم و چقدر صدایت را دوست داشته باشم و چقدر دچار ریزش امید شده باشم و چقدر یک روزهایی نوشتن را دوست داشتم و چقدر ایستادن روی شنها با کفشهایی در دست، مادامی که موج پاهایم را خیس میکند حس رهایی به من میدهد. من در نهایت به چیزهایی که میخواهم میرسم چون مجبورم از پس خودم برآیم. چون کسی چشم های من را به یاد نمیآورد.
کاش بودی مادر. توی گوشیام چندتایی اساماس از تو هست. مربوط میشود به دی ماه پارسال. وقتهایی که دلم برایت تنگ میشود، بارها و بارها مرورشان میکنم. کاش جایی از تو صدایی بود، که میشد به آن گوش کرد. و تو را به یاد آورد. چقدر دلم برایت تنگ شده.
دیروز رفته بودم خانه آریان. مادرش را بعد حدود هفت سال دیدم. و عجیب یاد تو افتادم. همان لحظه اول که دیدمش یاد تو افتادم. او هم انگار من را که دید یاد تو افتاد. از تو حرف زد. یعنی نمیشد باشی؟ و امشب میآمدم آنجا و بهت سر میزدم. امروز دلم میخواست بیایم سر خاک. اما پنجشنبهها شلوغ است. نمیشود با خود خلوت و در تنهایی آن برهوت گریست.
چرا امسال تمام نمیشود. غمهای امسال یکی دوتا نیست. و اندوه تمامی ندارد. تحمل همهیشان، برای مغزم زیادی سنگین است. تا دلم به چیزی خوش میشود، مثل باران بهاری محو میشود. و من خیس آب آن وسط ول میشوم. تنها میشوم. حالا فقط میخواهم بروم. از همه چیز فرار کنم. از خودم. گذشته. از این اندوه.
دیشب با آریان و دوستی دیگر رفته بودیم سفرهخانهای خارج شهر. من تنها ایستاده بودم وسط محوطه آنجا و به آسمان سیاه، و به ماه نگاه میکردم. به ماه.
حس میکنم خیلی فاصله است بین من و شماها. دورید. نیستید. رفتهاید. من بیقرارم. سنگینی تمام اندوهها و دردهای جسمانی امسال روح و تنم را پاره پاره کرده. یک آدم مگر چقدر تحمل دارد.
حالا که انگیزه مهاجرت آمده، و خواندن زبان جزئی از برنامهی روزانهام شده. نوشتن دوباره آمده سراغم. چند روز پیش با ایدهی داستانی توی ذهنم بازی میکردم، که همان اول میدانستم پیچیدگی موضوع داستانش میتواند چالشی باشد برای من، و بعید است اینجا مجوز چاپ بگیرد اصلا. همان شب چند صفحه از داستان را نوشتم. احتمالا فصلی مربوط به اواسط داستان است. و امروز بخش دیگری از آن را نوشتم. و حس میکنم تواناییش را دارم که بیوقفه ادامه دهم و بخشهای بیشتری از آن را درآورم. خوبیاش این است که دیگر خود مم به نشستن پای لپ تاپ و تایپ توی ورد نکردهام. توی گوشیام مینویسم و این مدیوم جدید، چون همه جا همراهم است و میتوانم در حالت درازکش، توی خیابان، بانک در انتظار نوبت و هرجایی بنویسم. درست در لحظهای که چیزی یادم آمد، میتوانم بنویسم. نیاز نیست برگردم خانه لپ تاپ را روشن کنم دو دقیقه صبر کنم سیستم بالا بیاد و بعدش ورد و یک دایره که میچرخد و میچرخد و حس و حال نوشتن را همان ابتدا کمرنگ میکند. دیروز ناشر با من تماس گرفت و نظرم را درباره انتشار نسخه صوتی کتابم پرسید، و از نظر من پیشنهاد خوبی بود. میتوانست جالب باشد اگر درست اجرا میشد با صدایی مناسب، موسیقی بک گراندی درخور فضا و . و درنهایت به این نتیجه رسیدیم کتاب میتواند تا حدی کوتاهتر شود برای نسخه صوتی. مخالف این بودم که کوتاه شدن کتاب توسط ویراستار و یا شخص ثالثی انجام شود. قرار شد قرارداد را برایم ارسال کنند، و یک مدت زمان بدهند به من تا خودم ورژن جدیدی از داستان برای نسخه صوتی تحویلشان دهم. بعدش پرسیدند کتاب جدیدی در دست دارم که اگر دارم، آن را هم تحویلشان دهم. البته این سوال جدیدی نبود و چندباری پیشنهادش را به من داده بودند. گفتم درحال نوشتن رمان جدیدی هستم. یک سری داستان کوتاه هم دارم که شاید بشود یک مجموعه ازشان در آورد اما همهیشان کار دارند. شاید سال بعد. گفتند بعد از نسخه صوتی حتما تحویلشان دهم اگر تمایل به همکاری دارم.
هوا دوسه روزیست خیلی گرم شده. شباهتی به زمستان ندارد. درد پای م دارد بهتر میشود. از هفته دیگر باز زوم میکنم روی تحلیل و محاسبه. باید بنویسم. باید بخوانم. باید بروم.
خواب دیدم توی یک خانهی خیلی بهم ریخته هستم. آدمهای توی خانه همکارانم توی شرکت قبلی بودند.
دوست نداشتم آنجا باشم. به دلیل نامعلومی حتا نمیتوانستم بنشینم. بعد یکی از دندانهای خرد شد و من تکههایش را از داخل دهانم جمع کردم. هیچ جای خانه حتا سطح اشغال نبود و من نمیتواستم تکههای دندان را از خودم دور کنم. کمی جلوتر یکی دیگر از دندانهایم کاملا خرد شد و من تکههایش را تف کردم توی دستم. توی خانه میگشتم که خرده دندانها را جایی دور بریزم اما سطل اشغال نبود. دلم نمیخواست بقیه من را توی آن وضعیت ببنند. یکدفعه از توی انگشتم، استخوانی اندازه یک هسته خرما جدا شد و من آن را بسختی از داخل انگشتم کشیدم بیرون. استخوان پوسیده و قهوهای بود و جای خالی کوچکی روی انگشتم باقی مانده بود. به یکی -نمیدانم که بود- گفتم نگاه کن این از توی انگشتم درآمده، ببین؟
همه آدمهایی که توی خانه بودند انگار از من متنفر بودند و حالا یاد آمد یکیشان اصلا سه چهارسال پیش جایی در شهری دیگر با من همکار بود و من پیوسته به همه میگفتم سه نفر از کارمندهای شرکت باید اخراج شوند تا همه چیز درست پیش رود.
آخرهای خوابم، یکدفعه به سرم زد کولهپشتیام را بردارم و برگردم خانه. بعد حس کردم انگار مادر مرا برده بود آنجا و نگران این بودم اگر من برگردم او چه میکند. آنجا بود که از خواب پریدم.
نفس تو رفتهای، و من به نفسهایت فکر میکنم وقتی که درخوابی. تو رفتهای، به چشمهایت فکر میکنم، خوابی و قرنیههایت پشت پلکها حرکت میکنند. تو رفتهای، و من به شمارش آرام نفسهایت فکر میکنم، و نالههای محوت وقتی که توی خواب کابوس میبینی. تو رفتهای، و من به موهایت فکر میکنم که روی بالشت پخش شدهاند و قلبم تیر میکشد. این خاصیت موهایت که رنگ عوض میکنند و هربار یک حالی میشوند چقدر دست نیافتنیست. تو رفتهای و من به فردا فکر میکنم، که صدایی از تو نیست. من درک میکنم نبودنت را. حس میکنم رفتنت را. تو میدانی که من هم یک آدمم؟ و تحملم دیگر رفتن تو را تاب نمیآورد. آدمها میروند و من را مچاله درون خودم جا میگذارند. رفتنشان مثل یک جای خالی توی دیوار، همیشه قلبم را آزار میدهد.
میدانم باید میرفتی. میدانم حتا بیش از حد توانت دیوانگیهایم را تحمل کردی. میدانم دنیا بدون من برای تو قابل تحملتر است. میدانم دوستت دارم. تو اگر یک جایی میتوانستی پرواز کنی، من احتمالا سیم بادبادکی را در دست میگرفتم و انقدر فرفرهاش را آزاد میکردم تا بادبادک آبی کوچکم به تو برسد و در کنار هم پرواز کنید. حتا آنجا هم باز همین اندازه دست نیافتنی بودی. هیچ بادبادکی به ماه نمیرسد. و من حتا توی خیالم هم هرگز به تو نمیرسیدم. تمام رویاهایم، به تو نمیرسید. تو ماه بودی و من فقط میتوانستم در آسمان شب تماشایت کنم. و حالا که رفتهای و دیگر صدایی از تو نیست. نگاهی از تو نیست. زیستنی با تو نیست. من میتوانم شبها توی خیابان قدم بزنم. دنبال ماه توی آسمان بگردم و بعد دنبالش کنیم، و از تماشایش همان حس عجیبی را بگیرم، که وقتی صدایت را میشنیدم توی قلبم ترسیم میشد.
روزی میرسد که کوچهها تو را به یاد نمیآورند و گنجشکهایی که بالای سرت پرواز میکنند، نشانی مرا از یاد بردهاند و خبری از تو به من نمیرسد. عطر تو توی خیابانهایی که گذر میکنی باقی میماند و اهالی خیابان مست عطر و بازی موهایت میشوند و چشمهایت از پس حسی که نمیدانی چیست میدرخشند و من جایی بسیار دورتر از تو، بیقرار و دلتنگ به انتهای کوچه چشم میدوزم. به قابی خالی که هرگز حضورت در آن نقش نمیبندد و همچنان با مرور خاطراتت توی رگهایم زندگی جریان پیدا میکند. یادِ صدای تو با اندوهی از باد پاییزی تمام کوچه را پر میکند و من دلم پر میکشد، بیقرار میتپد، میگیرد، درد میکشد، که صدایت را برای چند ثانیه بشنود، که وجودت را برای لحظهای حس کند. اما نمیشود. انتظار سالهایی که قرار است بیاید و برود و تو نباشی، قلبم را فشار میدهد. نفس تو یک جای دنیا، با عطری اثیری بخواب رفتهای و چشمهایت را بستهای و آرام نفس میکشی. و من دیگر تو را ندارم.
خوابیدهای. چشمهایت بستهاند. نفس میکشی. یک جایی توی این دنیا تو زندهای. و من شاید ده سال دیگر زنده باشم اما تو دیگر تو زندگیام نیستی. رفتهای. و حس میکنم حجم خالی نبودنت را. مثل مادر که هشت ماه پیش رفت و دیگر هرگز نتوانستم جایی اتفاقی ببینمش. آدمهایی که عاشقشان بودم. و دیگر توی زندگیام نیستند.
کاش امشب خوابم میبرد. و پا میشدم. و میدیدم تو زنگ زدهای و نام ت روی گوشیام افتاده. میدیدم مادر مسیج داده که بروم ناهار پیششان. بعد به تو زنگ میزنم. صدایت را میشنیدم. چقدر این زندگی خوب بود اگر شما دوتا بودید.
میدانم رفتهاید. چقدر تلخ هست گذراندن روزها بدون حضورتان.
از وقتی که مادر رفت ترس از دست دادن بقیه افتاده توی قلبم. و حالا به قول فرانسویها تو را هم دیگر ندارم. میترسم پدر هم برود. و بعد انگار من تنها انسان زنده میشوم توی دنیایی که خالیست از همه. چقدر سکوت این خانه و تاریکیش غیرقابل تحمل است بدون تو. من تو را دوست داشتم. مادر را دوست داشتم. هیچکدامتان را نتوانستم نگه دارم. زمان نمیایستد. با عجله از لحظهی رفتن تان میگریزد و من را جا میگذارد. برای ماهها من توی روزی بودم که مادر توی بیمارستان من را تنها گذاشت. و حالا اینجا ام. روزی که تو رفتی. رفتنت را تحسین میکنم. طوری رفتی که دردش برای همیشه با من میماند. من احتمالا نتوانم خودم را از امسال بکشم بیرون. نبودنت یک درد بود. دوست داشتنت یک درد. و حالا رفتنت یک زوال همیشگی توی قلبم باقی میگذارد. ترجیح میدهم تو را توی قلبم نگه دارم. یادت با من است. و حداقل یادت من را رها نمیکند، نمیرود.
بعد از چهار سال، وارد وبلاگ قبلی م شدم. برای خواندن بعضی پیام های قدیمی.
پستی بود که تو زیرش کامنت گذاشته بودی:
"عاشق پوتین های بندی هستمحداقل رفتنت رو دقیقه ای به تاخیر می اندازند."
و کلی پیام دیگر. جایی رمز پستی را گذاشته بودی و جایی جملههایی که شبیه لحن حالایت بود. چقدر عجیب بود که میتوانستم جملههای چهارسال پیش را با صدای حالایت بخوانم و حس کنم تو همان آدمی. دقیقا همان آدم. با تمام روزهای سختی که بر تو گذشت، باز هم موجودیت بکر خودت را حفظ کردی. و هنوز هم خالصی.
آن پستی که زیرش کامنت گذاشته بودی این بود:
میدانم یک آدمِ کم حرف، بیاحساس و بیتفاوت دوست داشتنی نیست. اینها صفاتیست که بارها از زبان این و آن شنیدهام. دوستی داشتم که میگفت: تو فقط برای چندبار خوردنِ قهوه جذاب هستی.» هرچند فکر نمیکنم آدمِ بیاحساس و بیتفاوتی باشم، و عموما اینگونه ابراز نظرها را، میگذارم روی حساب اینکه: طرف شناختی روی من نداشته، اما درهرحال، من همینام که هستم. تغییر نمیکنم.
آیزاک باشویس سینگر در کتاب دشمنان نوشته بود: "آدمها بدتر میشوند نه بهتر. من به نوعی تکامل مع معتقدم. آخرین انسان دنیا یک جانیِ دیوانه خواهد بود."
راستش من حتا این نقل قول را هم باور ندارم. آدمها به سختی تغییر میکنند، و دامنهی تغییراتشان هم آنقدر سست و لغزنده است که با کوچکترین لرزشی برمیگردند به حالتِ اول.
با تمامِ اینها، همواره سعی کردهام با دیگران برخورد خوبی داشته باشم. اما هیچوقت جلوی کسی را که میخواهد برود نمیگیرم. همانطور که چخوف جایی نوشته بود: مادامی که در داستان "اسلحه" وارد میشود، باید از آن استفاده کرد.» از نظر من، کسی که بند پوتینهایش را بسته، باید برود.
پ.ن: هرچند حالا بعد از گذشت سالها انگار تغییر کردهام. ترجیح میدهم کسی که بند پوتینهایش را بسته، و اگر آن کس، تو باشی که به قول حافظ آنی دارد، متقاعدت کنم که پوتینهایت را از پا در آوری. تا وقتی توی این دنیا هستیم و احساسی درون قلبمان وجود دارد، هرچیزی را میشود حل کرد. میشود دوباره شروع کرد.
هیچوقت تا این حد تو را عصبی ندیده بودم. دیشب کلمههایت، درست شبیه زمانی که در پیادهرو از وسط کبوترها عبور میکنی و یک دفعه همهشان پرواز میکنند، پرت میشدند سمت من. انگار جایی روی قلبت فشار آورده بودم که اینطور پا میگذاشتی روی برگهای ریختهی زندگیمان و خش خش شان گوشم را درد میآورد. سکوت کردم که حرفهایت را بزنی. توی دلم میگفتم بگو، بدترین حرفی که میتوانی بزنی، طوری تحقیرم کن که بتوانم فراموشت کنم. شاید حق با تو باشد. من خیلی پوستم کلفت است که حتا دیشب با تمام حرفهایی که زدی نتوانستم تو را از ذهنم خارج کنم.
اینجا دلتنگی من هیچ ارزشی ندارد چون از نظرت من پوست کلفتم. احساس من ارزشی ندارد چون تو حوصله این داستان ها را نداری. خود من ارزشی ندارم چون جدا از دیوانگیهایم، دستم زیادی خالیست.
امروز به قرمه سبزی فکر می کردم که قرار بود با هم درست کنیم. میشود دستورش را پیدا کرد اما حس و حالش نیست. حس و حال همه چیز انگار زمانی بود که با تو شکل میگرفت. مثل روزهای قبل تو ساده ترین وعده ها را میخورم. چقدر زندگیهایمان بهم ریخته. احساس میکنم توی اتاقی در بسته در سینهی خود زندانیام و همهاش با لگد میکوبم به در و دیوار. انگار قلبم شبیه دانههای زرشک خیس، خرد شده، از آن خون میچکد. اینطور رفتن. اینطور تمام شدن همه چیز. خیلی برای من زیاد بود. آن هم توی سالی که من همه چیز را از دست دادم. کاش بودی.
دوست ندارم به یاد بیاورم قبل تو چطور زندگی میکردم. برگشتن به روزهای نبودنت را دوست ندارم.
امروز فکر میکردم زندگی که حالا دارم، نسخهی کوچکی از چیزی بود جوانتر آرزویش را داشتم. دوست داشتم نویسنده شوم و کتابهایم چاپ شوند. تنها زندگی کنم. بدور از خانواده. آدمها. درآمد خودم را داشته باشم. فضایی که بتوانم در آن بنویسم. و یک رهایی برای شروع و انجام هرکاری. فکر میکنم، زندگیام از خیلی از همکلاسیها و همکارانم بهتر است. درآمدم بد نیست. برای خودم کار میکنم. کارمند جایی نیستم و میتوانم یک هفته مثل این روزهای کرونا، و یک ماه مثل اوایل زمستان بدلیل درد پای راستم، خانه بمانم و نه مشکلی در کار پیدا میکنم و نه آنقدرها حساب و کتاب مالیم بهم میریزد. فضایی دارم که میتوانم روزها بنویسم در سکوت و دقیقا این سکوت و آرامش را، مادامی که کتابم را مینوشتم اصلا نداشتم. فکر میکنم باید نرم افزارهای جدید یاد بگیرم. زبان بخوانم برای مهاجرت. یک حرفهی جدید یاد بگیرم که توی نیمکره جنوبی به دردم بخورد.
اما روزهایم چطور دارد میگذرد؟ من روی سنی ایستادهام که نقطه عطف زندگیام است، اما طوری زندگی میکنم که اگر کسی زندگیام را نبیند یا من را نشناسد حس میکند یک آدم منفعل و به هیچ جا نرسیدهام. میتوانم هر کاری که دلم میخواهد انجام دهم. با دخترهای زیادی ارتباط برقرار کنم و دوروبرم را شلوغ کنم اما نزدیک یک سال خود را تنها و تنها تر کردهام.
کارهای بسیاری را تجربه کردهام. طراحی وبسایت کردهام. طراح گرافیک بودهام. برنامه نویس وب بودهام. مسئول ارشد شبکه و انفورماتیک بودهام. توی کار عمران بوده ام و محاسبه سازه انجام می دهم. اما هیچکدام اینها را به چشم ویژگی نمیبینم. برای من انگار همهیشان بسیار پیش پا افتاده و یک دوره بودهاند. هرچند برای یادگیری هرکدام این ها باید ماهها زمان گذاست. من انگار مدتهاست به خودم خوب نگاه نکردهام.
غیر از خواندن زبان که رویش جدیام، تلاش میکنم که توی کار و نوشتن و هدف چیزی برایم جدی شود اما یک سال است که نمیشود. همهچیز انگار کمرنگ و خاکستریست.
امروز با آریان حرف میزدم. از من میخواست که زبان را ول نکنم و بروم پیشش. خوب است که زبان را ول نکرده ام.
سه ماه با دخترکی مهربان و تنها و احساساتی گذشت و حالا که رفته این روزها با احساسات خوبی که از اون داشتم بازی میکنم. حتا ذهنم عقب تر میرود. به چهارسال قبل. به زمانی که هم من بچه بودم و هم او، دوستش داشتم و این علاقه تا امروز که در مرز ۳۲ سالگیام باقی مانده. من دوست دارم به او فکر کنم و ضربان احساسم را به او زنده نگه دارم. دلم نمیخواهد از ذهنم آزادش کنم.
شبیه راست کوهل شدهام که بودنم برای دیگران مضر است.
توی آینه به خودم نگاه میکنم. کلی مو روی شقیقه ام سفید شده. ته ریشم پر از موهای قرمز و خاکستری و سیاه و سفید است. جدیدا متوجه شدهام رنگ چشمهایم قهوهای روشن است. چرا همیشه فکر میکردم تیره است؟ باید بروم آرایشگاه اما به ریسک کرونا نمیارزد.
هوا سرد شده و باران میبارد. احمد میگفت آدمهایی هستند که سعی میکنند درد را بفهمند. تو هم سعی میکنی درد را بفهمی، در حالی که نیازی به تحمل درد نداری. حالا فکر میکنم اتریش باشد. فهمیدن درد یک تلاش بیهودهست. ما نمیتوانیم سردرد شب گذشتهیمان را به یاد آوریم. یا اندوهِ من آن روز که پدرم پشت تلفن به من گفت مادرت فوت کرده. یادم هست توی شرکت دوتا از همکارانم اشک ریختند اما من سکوت کرده بودم. اما حالا چیزی از آن حس یادم نیست. درد را چطور میشود توضیح داد؟
پسر کوچولوی هفت ساله، حالا دیگر بزرگ شدهای و وجود نداری ببینی تا کجاها پیش رفتهام.
آدمهای زیادی توی زندگیام بودهاند. شماره بعضیهاشان همچنان توی گوشی ام هست اما هرگز تماسی با هیچکدامشان نگرفتهام. و نمیگیرم.
اما گاهی دلم برای بعضیهاشایشان تنگ میشود. مثلا همین احمد. یا دوستم محمود. امین. فکر میکنم اینها مال یک دورهای از زندگیام بودهاند که دیگر وجود ندارد.
دیشب یک فیلم دانلود کردم و امروز آن را دیدم. Knives out. دنیل کریگ بعد از مدتها در قالبی به دور از جیمز باند عالی بود. برای تو که احتمالا حوصله سرچ نداری لینک دانلودش با زیرنویس چسبیده را انتهای این پست میگذارم.
دانلود فیلم knives out.
میشود ساعتها به این آهنگ تماشای قایقها گوش داد. (
دانلود آهنگ)
حسی درون بعضی روزهاست که خاطرات را سوراخ میکند.
هیچکدام این قرصها خواب آور نیست. فلوکستین حتا توصیه پزشکی منع رانندگی بعد از مصرف ندارد. گاباپنتین تا حدی خواب آورست. این تا حدی احتمالا در حد یک خمیازهست. میترسم به پلی لیست گوشیام نزدیک شوم. نصف آهنگها پشتشان کلی نوستالژیست و مابقی هم حالم را خوب نمیکند. یک مدت است، که به یک روز خاص فکر میکنم. میدانم فکر کردن بیفایده است. نه، من آن آدم نیستم. روزها شباهتی ندارند. هیچ چیز قابل لمس نیست. شاید فردا که از خواب پاشدم، دیگر به آن روزِ خاص فکر نکنم. به وبلاگ یکی از دوستانم سر زدم. اصرار داشته از خانه خارج نشویم و نگذاریم عزیزانمان خارج شوند. هوم. حالا یادم آمد بیش از یک هفتهست ندیدمشان.
حسی که این روزها دارم چیزی شبیه غوطهوریست. غوطهوری در روزهایی که خیلی ازشان گذشته. و دربهدر دنبال حسی هستم که گم شده.
میگوید: من واقعا عاشق تو بودم.
دلم میخواست به او بگویم که من هنوز دوستت دارم. و دلم برای روزی تنگ شده، که کنار داروخانه به من زنگ زدی و من برای اولین بار صدایت را شنیدم. سالها گذشته. سالها گذشته.
کاش میشد تو را سخت در آغوش گرفت. کاش میشد یک کپی از تو میساختم و آن را نگاه میداشتم برای روزهای مبادا. برای همین روزها که نیستی. یا آن روز که لابهلای قفسههای شهرکتاب انگار توی دنیای دیگری بودم که یکدفعه سامان صدایم زد و چقدر آن روزها غمگین بودم. و حتا نمیدانستم تو وجود داری. یکی دوسال قبل از آن بود که صدایت را بشنوم. نمیدانم اگر آن روزها بودی چقدر همه چیز متفاوت بود. یا جایی در کودکیهایم وقتی مادر نبود. و من فقط آسفالت داغ و یک غروب یادم مانده با بچههایی که توپ را میان بازوهایشان گرفته بودند و میرفتند سمت خانههایشان. پیراهنهای راهراه. رنگها سیاه و سفید. اگر آن روزها بودی، دوسال کوچکتر از من. آیا من را میشناختی؟ دوستم داشتی؟ چقدر زندگی کردهایم. چقدر بزرگ شدهایم. چقدر دور شدهایم. یا وقتی توی پارک رومه را باز کردم و اسمم را در میان قبول شدگان کنکور دیدم. هوا گرم بود و شلوغ. شلوغ. حالا تصور میکنم اگر تو کنارم روی آن نیمکت نشسته بودی. آیا چشمهایت میدرخشید؟ عجیب است که تمام آن سالها تو وجود داشتی و جایی در این دنیای به شدت بزرگ، به شدت خالی، زندگی میکردی و من خبری از تو نداشتم. آیا میشد آن روزها هم دوستم میداشتی؟ چرا سرنوشت نشانی از تو نداشت. چقدر قلبم از تصورت آه میکشد. چقدر ضربان داری تو.
روزی چندبار به پدرم زنگ میزنم، جدا از اینکه حالش را میپرسم، سعی میکنم از صدایش تشخیص دهم حالش خوب است یا نه؟ بیمار شده؟ حس میکنم نسبت به اطرافیانم و دوستانم در اینستا کمتر به این بیماری فکر میکنم، من تنها نگرانیام پدرم است.
یک چیز عجیبی پیش آمده. اینکه همه شیر، نوشابه، آب معدنی و هرچیزی را که میخرند با مایع دستشویی میشویند، کارت عابر بانک، کلیدها، موبایل و دستگیره در را با الکل ضدعفونی میکنند، دست و صورت و موها و پاها را بعد از هربار مراجعه به خانه به شدت تمیز میکنند، قرصهایی که از داروخانه میخرند را ضدعفونی میکنند و توی جیب همه این روزها پد الکلی هست و در خیابان مردم را در حال تمیز کردن دستهایشان با ژل و الکل میبینم. تمام این کارها را من همیشه انجام میدادم و از چشم همه یک دیوانه بودم که باید از اون اجتناب کرد. حالا حس میکنم شبیه بقیه شدهام و تفاوتی با بقیه ندارم. این یک حس خوب است. میتوانم یک کارگاه چگونه از کرونا در امان بمانیم راه بیاندازم و موارد بهداشتی را آموزش دهم. هرچند توی نت زیاد است. اگر مهمانی به خانهام بیاید و من را در حال چنین رفتاری ببیند هیچ تعجبی نمیکند که به من حق هم میدهد. توی خیابان میتوانم با خیال راحت فندک و دستهایم را ضدعفونی کنم. به جای گرفتن دستگیره در فروشگاه و بانک با آستین شیشه را هول دهم. دکمههای عابربانک را با دستمال کاغذی فشار دهم و کسی از این عملکردم پوزخند نمیزند. حالا همه مثل هم شدهایم.
دلم میخواهد فیلم inception را یک بار دیگر ببینم. این روزها چندتایی فیلم دیدهام. هیچکدام را دوست نداشتم. خصوصا uncut gems که فاینال کاتش کلا تمام وقت من را هدر داد. هرچند آدام سندلر دوست داشتنی با این کاراکتر جدیدش که شباهتی به فیلمهای کمدیاش نداشت عجیب عجین شده بود. عجیب عجین. چه هم سجع. باید جایی یادداشتش کنم. لینک inception را انتهای این پست میگذارم. و نولان. نولان. بعید است دیگر شاهکاری مثل آن خلق کند.
دیشب ماکارونی درست کردم. در این هفته اولین بار است که به آذوقه مواد غذایی که خریده بودم دست زدهام. مایع ش را نگه داشتم تا دوباره امروز یا امشب کمی ماکارونی بپزم و با همان بخورم. دلم میخواهد باز هم غذا درست کنم. وقت و فکر زیادی از آدم میگیرد و توی این روزهای قرنطینه و تنها در خانه ماندن، بهترین چیز همین است که یک عاملی وقت و فکرت را بگیرد.
شرکت تعطیل است. دیروز صدای سرفههای پیدرپی یکی از همسایهها میآمد. یک فیلم فرانسوی دیدم و چقدر حرف زدنشان را دوست داشتم. از سرم گذشت فرانسوی یاد بگیرم. اما نه حالا. روزی. روزی که انگلیسیام قوی شد.
خود را با خیلی چیزها وفق دادهام. خو کردن. چرا زندگی آنقدری که فکر میکنیم طولانی به نظر نمیرسد؟ خاصیت ذهن است که خاطرات را فشرده میکند. ما میتوانیم همزمان هم پنتاگونیست و هم آنتاگونیست زندگی خود باشیم. احتمالا این یک جدال است و هرگز به طور خاص تنها یکی از آنها را ایفا نمیکنیم. هر دو هم زمان. و یک روزی ما خود را از خودمان جدا میکنیم. بیآنکه بدانیم کی این اتفاق افتاده.
دانلود inception.
حالا تو را میفهمم. دردهایت. همیشه در خانه ماندنت. وقتی از خراب شدن گوشیات بیقرار بودی، وسط انزوای خانگی که حالا در روزهای قرنطینه درکش میکنم. دورانی که تعداد سیگارهایت هر روز بیشتر شد. وقتی درگیر سریالهای ناتمام تلویزیون شدی. دورهای که وسواست شدید شد. و وقتی اتاق شد آشیانهات و دیگر تلویزیون تماشا نمیکردی.
دردهایت شدیدتر شد. استخوانهایت ضعیفتر. تنهاتر. غمگینتر. دنیایت کوچکتر. کوچک. کوچک. به اندازهی چهاردیواری اتاقت و یک بالکن دلگیر. وقتی نگاهت در تمنای محبت، چشمهای سرد ما را جستجو میکرد. هیچ چیز نبود. مطلقا هیچکس برایت نمانده بود. و تو در آماج صداها، سکوتِ گوشهایت را میتکاندی.
چه نگاههایی که فرصتش بود. نشد. آغوش. فشردن بازوهای نحیفت. صدایت. چشمهایت. تو چقدر تنها بودی. تو چقدر تنها بودی.
و روزی صداها آمدند. آدمهای خیالی. ترسهای خیالی. یک کابوس که استحالهی رویایی سالخورده و فرسوده بود. آنجا که تو رفتی. آن روز که تو رفتی. و لعنتی، آن روز که تو رفتی.
درباره این سایت