خانه سرد است. بدنم سرد است. دکمه‌های کیبرد سرد است. حالا که نشسته‌ام پای لپ تاپ خود را طوری جمع کرده‌ام که دست‌هایم در کنار هم بتوانند چیزی را تایپ کنند. دست‌هایم سرد است. تصاویر آخرین روزهایت توی ذهنم مانند تپش قلب تکرار می‌شود. هر تپش یک تصویر. وقتی با پاهای لرزانت از اتاقت بیرون می‌آمدی، بعدِ شاید ساعت‌ها بیهوشی، می‌ترسیدم توی سرویس پایت لیز بخورد. با دیگرانی حرف می‌زدی که وجود نداشتند. فکر می‌کنم ما را هم نمی‌شناختی. درست یادم نیست روزهای آخر هم ما را نمی‌شناختی یا این پروسه‌ی فراموشی‌ات از توی بیمارستان شروع شد. خاطراتت سرد است. تو رفتی و از خودت تنها یک سرما باقی گذاشتی. سرمایی که ذهن من را منجمد کرده. آن اواخر انگشت‌هایت می‌لرزیدند و نمی‌توانستی توی دفتر خاطراتت درست بنویسی. این را بعد رفتن‌ت فهمیدم. نوشته بودی: دستم درد می‌کند، خط م بد شده، نمی‌توانم درست بنویسم.
اگر بودی، اگر حواست جمع بود، یا فقط کمی تمرکز داشتی، دلم می‌خواست با تو از یکی صحبت کنم. باید یک نام مستعار برایش انتخاب کند. نام مستعاری که مربوط به چشم‌هایش باشد. آخر تو نمی‌دانی چقدر چشم‌هایش فرابشری‌ست، و چقدر وجودش مصداق عینی رئالیسم جادویی‌ست. امروز به او می‌گفتم اگر هیچ‌کدام از ویژگی‌های مثبتت را نداشتی، بازهم تنها بخاطر چشم‌هایت عاشق‌ت می‌شدم. نمی‌دانم چطور می‌شود کسی این چشم‌ها را داشته باشد و بعد اندوهی توی دلش راه پیدا کند.
دوست داشتم با تو از او صحبت کنم. عکسش را نشان‌ت دهم. با  صدایش آشنایت کنم. اما تو نیستی. تو خیلی وقت است که رفته‌ای. این هشت ماه مثل هشت سال برایم گذشته. می‌دانی؟ از وقتی رفته‌ای حس می‌کنم همه چیز در حال دور شدن از من است. هر آدمی که دوستش دارم، قرار است من را رها کند. فکر می‌کنم تا قبل تو نمی‌دانستم معنای رفتن را، معنای از دست دادن را. و حالا که این‌ها را فهمیده‌ام، دیگر همه چیز را توی این فعل صرف می‌کنم.
حس می‌کنم او هم می‌رود. یا می‌خواهد برود. دیشب به من می‌گفت، کسی که مدت‌ها قبل توی زندگی‌اش بوده، حالا دوباره از این و آن، و دوستان مشترک‌شان سراغش را می‌گیرد. می‌خواست با او تماس بگیرد و بگوید که بی‌خیال این کارها شود. و من فقط به این فکر می‌کردم که او هم قرار است برود، و  این تماس دوباره احتمالا آغاز پروسه‌ای است که در نهایت به رفتنش می‌انجامد، مخالفت کردم، گفتم معنایی ندارد دیگر این تماس، گذشته دیگر گذشته و کلی حرف  دیگر. اما فکر نمی کنم حرف‌های من تاثیری داشته باشد. یا حتا اگر مدتی بخاطر من از تماسی که حرفش را می‌زد پرهیز کند، باز هم  در نهایت خلاصه جایی ممکن است این اتفاق بیفتد. به خودم می‌گویم این مدت که حالت خوب بود، شاید از دید روزگار برای تو کافی‌ست و قرار نیست بیش از این ادامه پیدا کند. چقدر این خانه سرد است. چقدر ذهنم سرد است. 
شام نخوردم. دو تا پرتغال خوردم. احتمالا باعث شده معده‌ام اسیدی شود. آخر کدام آدمی توی سرما جای شام پرتغال می‌خورد؟ می‌ترسم بخوابم و فردا از خواب بیدار شوم و اندک آدم‌هایی که برای من باقی مانده‌اند، دیگر توی این دنیا وجود نداشته باشند. لعنتی که این فکر چقدر سرد است.
پ.ن: بیلی آیلیش، ترانه‌ی I Love You


مشخصات

آخرین جستجو ها