حالا تو را می‌فهمم. دردهایت. همیشه در خانه ماندن‌ت. وقتی از خراب شدن گوشی‌ات بی‌قرار بودی، وسط انزوای خانگی که حالا در روزهای قرنطینه درک‌ش می‌کنم. دورانی که تعداد سیگارهایت هر روز بیشتر شد. وقتی درگیر سریال‌های ناتمام تلویزیون شدی. دوره‌ای که وسواس‌ت شدید شد. و وقتی اتاق شد آشیانه‌ات و دیگر تلویزیون تماشا نمی‌کردی.
دردهایت شدیدتر شد. استخوان‌هایت ضعیف‌تر. تنهاتر. غمگین‌تر. دنیایت کوچک‌تر. کوچک. کوچک. به اندازه‌ی چهاردیواری اتاق‌ت و یک بالکن دلگیر. وقتی نگاه‌ت در تمنای محبت، چشم‌های سرد ما را جستجو می‌کرد. هیچ چیز نبود. مطلقا هیچکس برایت نمانده بود. و تو در آماج صداها، سکوتِ گوش‌هایت را می‌تکاندی.
چه نگاه‌هایی که فرصتش بود. نشد. آغوش. فشردن بازوهای نحیف‌ت. صدایت. چشم‌هایت. تو چقدر تنها بودی. تو چقدر تنها بودی.
و روزی صداها آمدند. آدم‌های خیالی. ترس‌های خیالی. یک کابوس که استحاله‌ی رویایی سالخورده و فرسوده بود. آنجا که تو رفتی. آن روز که تو رفتی. و لعنتی، آن روز که تو رفتی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها