هیچوقت تا این حد تو را عصبی ندیده بودم. دیشب کلمه‌هایت، درست شبیه زمانی که در پیاده‌رو از وسط کبوترها عبور می‌کنی و یک دفعه همه‌شان پرواز می‌کنند، پرت می‌شدند سمت من. انگار جایی روی قلبت فشار آورده بودم که اینطور پا می‌گذاشتی روی برگ‌های ریخته‌ی زندگی‌مان و خش خش شان گوشم را درد می‌آورد. سکوت کردم که حرف‌هایت را بزنی. توی دلم می‌گفتم بگو، بدترین حرفی که می‌توانی بزنی، طوری تحقیرم کن که بتوانم فراموشت کنم. شاید حق با تو باشد. من خیلی پوستم کلفت است که حتا دیشب با تمام حرف‌هایی که زدی نتوانستم تو را از ذهنم خارج کنم.
اینجا دلتنگی من هیچ ارزشی ندارد چون از نظرت من پوست کلفتم. احساس من ارزشی ندارد چون تو حوصله این داستان ها را نداری. خود من ارزشی ندارم چون جدا از دیوانگی‌هایم، دستم زیادی خالی‌ست.
امروز به قرمه سبزی فکر می کردم که قرار بود با هم درست کنیم. می‌شود دستورش را پیدا کرد اما حس و حالش نیست. حس و حال همه چیز انگار زمانی بود که با تو شکل می‌گرفت. مثل روزهای قبل تو ساده ترین وعده ها را می‌خورم. چقدر زندگی‌های‌مان بهم ریخته. احساس می‌کنم توی اتاقی در بسته در سینه‌ی خود زندانی‌ام و همه‌اش با لگد می‌کوبم به در و دیوار. انگار قلبم شبیه دانه‌های زرشک خیس، خرد شده، از آن خون می‌چکد. اینطور رفتن. اینطور تمام شدن همه چیز. خیلی برای من زیاد بود. آن هم توی سالی که من همه چیز را از دست دادم. کاش بودی.
دوست ندارم به یاد بیاورم قبل تو چطور زندگی می‌کردم. برگشتن به روزهای نبودنت را دوست ندارم.


مشخصات

آخرین جستجو ها