کاش بودی مادر. توی گوشی‌ام چندتایی اس‌ام‌اس از تو هست. مربوط می‌شود به دی ماه پارسال. وقت‌هایی که دلم برایت تنگ می‌شود، بارها و بارها مرورشان می‌کنم. کاش جایی از تو صدایی بود، که می‌شد به آن گوش کرد. و تو را به یاد آورد. چقدر دلم برایت تنگ شده.
دیروز رفته بودم خانه آریان. مادرش را بعد حدود هفت سال دیدم. و عجیب یاد تو افتادم. همان لحظه اول که دیدم‌ش یاد تو افتادم. او هم انگار من را که دید یاد تو افتاد. از تو حرف زد. یعنی نمی‌شد باشی؟ و امشب می‌آمدم آنجا و بهت سر می‌زدم. امروز دلم می‌خواست بیایم سر خاک. اما پنج‌شنبه‌ها شلوغ است. نمی‌شود با خود خلوت و در تنهایی آن برهوت گریست.
چرا امسال تمام نمی‌شود. غم‌های امسال یکی دوتا نیست. و اندوه تمامی ندارد. تحمل همه‌ی‌شان، برای مغزم زیادی سنگین است. تا دلم به چیزی خوش می‌شود، مثل باران بهاری محو می‌شود. و من خیس آب آن وسط ول می‌شوم. تنها می‌شوم. حالا فقط می‌خواهم بروم. از همه چیز فرار کنم. از خودم. گذشته. از این اندوه.
دیشب با آریان و دوستی دیگر رفته بودیم سفره‌خانه‌ای خارج شهر. من تنها ایستاده بودم وسط محوطه آنجا و به آسمان سیاه، و به ماه نگاه می‌کردم. به ماه.
حس می‌کنم خیلی فاصله است بین من و شماها. دورید. نیستید. رفته‌اید. من بی‌قرارم. سنگینی تمام اندوه‌ها و دردهای جسمانی امسال روح و تنم را پاره پاره کرده. یک آدم مگر چقدر تحمل دارد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها