چند روز پیش برای آخرین بار یکی از دوستان قدیمیام را دیدم. بعد از ماهها توانسته اقامت استرالیا بگیرد و تا یکی دو هفته دیگر از ایران میرود. از همان ابتدا پیشنهاد داد که من هم برای رفتن اقدام کنم. مواردی که باید میدانستم، تجربههایش و راه سادهی اخذ دعوتنامه را برایم شرح داد و پس از آن روز، تقریبا هر روز توی تلگرام مسیج میدهد که برنامهریزی کردهام؟ زبان را شروع کردهام؟ و راستش قبل از دیدارم با این دوست قدیمی، من و نفس تصمیم گرفته بودیم زبان بخوانیم و برای مهاجرت اقدام کنیم. حالا با ملاقات این دوست قدیمی تصمیمان جدیتر شده. شروع تصمیم مهاجرت، در واقع به پیشنهاد نفس بود و یک حرفش که هنوز توی گوشم مانده: اگر قرار است از صفر شروع کنیم. میتوانیم هرجای دنیا این کار را انجام دهیم و تجربه زندگی در یک اقلیم و موقعیت جغرافیایی دیگر را هم داشته باشیم.
درباره امتحان و مدرک زبان. من چندان نگران نیستم. امروز نفس از دغدغههایش گفت و اینکه شاید یادگیری زبان آنقدرها که فکر میکنیم ساده نباشد. اما من کاملا امیدوارم. با شناختی که از او دارم، و این حقیقت که یکی از نخبههای دانشگاهیست، فراگیری زبان احتمالا کار بسیار سادهایست برای او و جدیتی که در تصمیم گیریهایش دارد این روند را نزدیکتر میکند.
زبان در واقع سختترین و در عین حال دم دست ترین نیاز این فرآیند است. موارد دیگری که آریان گفت و حالا نیاز به تحقیقات بیشتری هم دارد، احتمالا زمان و پتانسیل زیادی را بطلبد و در نهایت چند ده هزار دلار کش.
من هیچوقت توی زندگیام به مهاجرت فکر نکرده بودم. بطور جدی و مستمر. با دوست دیگرم گاهی درباره مهاجرت و کشورهایی که میشد رفت حرف میزدیم و قرار بود یک جایی را پیدا کنیم که برای مهاجرت شرایط سادهتری داشته باشد اما همیشه در نهایت به این نتیجه میرسیدیم که بدون پول کافی نمیشود. اما حالا آریان را میبینم که از پس هزینهی مالیاش برآمده و میخواهد برود. و حرفی هم که میزند درست است. میگوید هرچقدر هم از اینجا ببری آنجا نهایت چند ماه تو را راه ببرد و بعدش باید مشغول به کار شوی. خب ما هم همین کار را میکنیم. چه فرقی میکند حالا اینجا هم اگر یک ماه کار نکنیم، که این روزها بخاطر مشکل ستون فقرات و خانهشنین شدنم، با آن درگیرم، حساب قبضها و اجاره خانه سر به فلک میکشد. به نظر همه جای دنیا اوضاع همین است.
فکر میکنم بودن نفس انگیزههایم را تقویت میکند. وقتی زندگیات خالیست و تمام مدت روز تنهایی، دل و دماغ هیچکاری برایت باقی نمیماند. تنها تفریحت میشود تماشای فیلم. حالا اما دوماهیست که من کلا شاید دوسه فیلم دیدهام. بودن کسی که دوستش داری و او هم به تو اهمیت میدهد، باعث میشود سعی کنی تصمیمات بهتری بگیری، خیلی از کارها را تنها برای او انجام دهی، و خودبهخود تبدیل به آدم متفاوتی میشوی که توی خیلی از زمینهها نسبت به خود قبلیات بهتر است.
دیشب میگفت: از تو خوشم میآید. و شاید این بهترین تعریفی باید که در تمام عمرم شنیدهام. او از من خوشش میآید.
درباره این سایت