من از کودکی‌هایم دنبال تو می‌گشتم. زمانی که کامیون اسباب‌ بازی‌ام را با نخ دنبال خود می‌کشیدم و توی خیابان راه می‌رفتم. وقت‌هایی که با دوچرخه‌ی سفید و کوچک‌م میدانی‌ِ نزدیک خانه را بارها و بارها می‌چرخیدم. حالا که به تمام گذشته‌ام فکر می‌کنم، جای خالی تو را در تمام روزهایم حس می‌کنم. همین حالایش خوب‌تر از آنی که واقعی باشی. و خاطراتم، بچگی‌هایم، روزهای گرم تابستان، کوچه‌های برفی، اولین باری که جای خالی مادر را حس کردم، اولین باری که فهمیدم دنیا چقدر می‌تواند بزرگ باشد، همه‌ی روزهایم بی‌تو یک چیزی کم دارد. برای اولین بار در زندگی‌ام من مشتاق آینده‌ام. چون آینده تو را بیشتر از حالا همراه خود دارد. و یک چیزی، یک احساسی، من را به تو وصل می‌کند. من شیفته‌ی احساساتت هستم. دلتنگ مهربانی‌ات. و دورتر از ماهی انگار. دست نیافتنی بودنت من را حریص‌تر می‌کند برای داشتن تو و حیای پشت چشم‌هایت من را به مدارا وا می‌دارد. با همه‌ی این‌ها هنوز خیلی مانده تا من مثل تو خالص شم. روحی بیکران پیدا کنم و سرشار از سفیدی شوم. راستش را بخواهی تو انقدر خوبی که نمی‌شود مثل تو سفید بود. این اخلاق بد و بدی هایم را، به زیبایی ت چشم‌هایت ببخش، که من بی تو، همه‌ی زندگی‌ام می‌لنگد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها