خوابیده‌ای. چشم‌هایت بسته‌اند. نفس می‌کشی. یک جایی توی این دنیا تو زنده‌ای. و من شاید ده سال دیگر زنده باشم اما تو دیگر تو زندگی‌ام نیستی. رفته‌ای. و حس می‌کنم حجم خالی نبودن‌ت را. مثل مادر که هشت ماه پیش رفت و دیگر هرگز نتوانستم جایی اتفاقی ببینمش. آدم‌هایی که عاشقشان بودم. و دیگر توی زندگی‌ام نیستند.
کاش امشب خوابم می‌برد. و پا می‌شدم. و می‌دیدم تو زنگ زده‌ای و نام ت روی گوشی‌ام افتاده. می‌دیدم مادر مسیج داده که بروم ناهار پیششان. بعد به تو زنگ می‌زنم. صدایت را می‌شنیدم. چقدر این زندگی خوب بود اگر شما دوتا بودید.
می‌دانم رفته‌اید. چقدر تلخ هست گذراندن روزها بدون حضورتان.
از وقتی که مادر رفت ترس از دست دادن بقیه افتاده توی قلبم. و حالا به قول فرانسوی‌ها تو را هم دیگر ندارم. می‌ترسم پدر هم برود. و بعد انگار من تنها انسان زنده می‌شوم توی دنیایی که خالی‌ست از همه. چقدر سکوت این خانه و تاریکی‌ش غیرقابل تحمل است بدون تو. من تو را دوست داشتم. مادر را دوست داشتم. هیچکدام‌تان را نتوانستم نگه دارم. زمان نمی‌ایستد. با عجله از لحظه‌ی رفتن تان می‌گریزد و من را جا می‌گذارد. برای ماه‌ها من توی روزی بودم که مادر توی بیمارستان من را تنها گذاشت. و حالا اینجا ام. روزی که تو رفتی. رفتن‌ت را تحسین می‌کنم. طوری رفتی که دردش برای همیشه با من می‌ماند. من احتمالا نتوانم خودم را از امسال بکشم بیرون. نبودن‌ت یک درد بود. دوست داشتن‌ت یک درد. و حالا رفتن‌ت یک زوال همیشگی توی قلبم باقی می‌گذارد. ترجیح می‌دهم تو را توی قلبم نگه دارم. یادت با من است. و حداقل یادت من را رها نمی‌کند، نمی‌رود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها