نفس تو رفته‌ای، و من به نفس‌هایت فکر می‌کنم وقتی که درخوابی. تو رفته‌ای، به چشم‌هایت فکر می‌کنم، خوابی و قرنیه‌هایت پشت پلک‌ها حرکت می‌کنند. تو رفته‌ای، و من به شمارش آرام نفس‌هایت فکر می‌کنم، و ناله‌های محوت وقتی که توی خواب کابوس می‌بینی. تو رفته‌ای، و من به موهایت فکر می‌کنم که روی بالشت پخش شده‌اند و قلبم تیر می‌کشد. این خاصیت موهایت که رنگ عوض می‌کنند و هربار یک حالی می‌شوند چقدر دست نیافتنی‌ست. تو رفته‌ای و من به فردا فکر می‌کنم، که صدایی از تو نیست. من درک می‌کنم نبودن‌ت را. حس می‌کنم رفتن‌ت را. تو می‌دانی که من هم یک آدمم؟ و تحمل‌م دیگر رفتن تو را تاب نمی‌آورد. آدم‌ها می‌روند و من را مچاله درون خودم جا می‌گذارند. رفتن‌شان مثل یک جای خالی توی دیوار، همیشه قلبم را آزار می‌دهد.
می‌دانم باید می‌رفتی. می‌دانم حتا بیش از حد توانت دیوانگی‌هایم را تحمل کردی. می‌دانم دنیا بدون من برای تو قابل تحمل‌تر است. می‌دانم دوستت دارم. تو اگر یک جایی می‌توانستی پرواز کنی، من احتمالا سیم بادبادکی را در دست می‌گرفتم و انقدر فرفره‌اش را آزاد می‌کردم تا بادبادک آبی کوچک‌م به تو برسد و در کنار هم پرواز کنید. حتا آنجا هم باز همین اندازه دست نیافتنی بودی. هیچ بادبادکی به ماه نمی‌رسد. و من حتا توی خیالم هم هرگز به تو نمی‌رسیدم. تمام رویاهایم، به تو نمی‌رسید. تو ماه بودی و من فقط می‌توانستم در آسمان شب تماشایت کنم. و حالا که رفته‌ای و دیگر صدایی از تو نیست. نگاهی از تو نیست. زیستنی با تو نیست. من می‌توانم شب‌ها توی خیابان قدم بزنم. دنبال ماه توی آسمان بگردم و بعد دنبالش کنیم، و از تماشایش همان حس عجیبی را بگیرم، که وقتی صدایت را می‌شنیدم توی قلبم ترسیم می‌شد.
روزی می‌رسد که کوچه‌ها تو را به یاد نمی‌آورند و گنجشک‌هایی که بالای سرت پرواز می‌کنند، نشانی مرا از یاد برده‌اند و خبری از تو به من نمی‌رسد. عطر تو توی خیابان‌هایی که گذر می‌کنی باقی می‌ماند و اهالی خیابان مست عطر و بازی موهایت می‌شوند و چشم‌هایت از پس حسی که نمی‌دانی چیست می‌درخشند و من جایی بسیار دورتر از تو، بی‌قرار و دلتنگ به انتهای کوچه چشم می‌دوزم. به قابی خالی که هرگز حضورت در آن نقش نمی‌بندد و همچنان با مرور خاطراتت توی رگ‌هایم زندگی جریان پیدا می‌کند. یادِ صدای تو با اندوهی از باد پاییزی تمام کوچه را پر می‌کند و من دلم پر می‌کشد، بی‌قرار می‌تپد، می‌گیرد، درد می‌کشد، که صدایت را برای چند ثانیه بشنود، که وجودت را برای لحظه‌ای حس کند. اما نمی‌شود. انتظار سال‌هایی که قرار است بیاید و برود و تو نباشی، قلبم را فشار می‌دهد. نفس تو یک جای دنیا، با عطری اثیری بخواب رفته‌ای و چشم‌هایت را بسته‌ای و آرام نفس می‌کشی. و من دیگر تو را ندارم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها