وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنم، یک ثانیه بین هست و نیست، و احتمالا آن یک ثانیه را نمی‌شود با فیزیک هایزنبرگ و نسبیت انیشتین محاسبه کرد. آن یک ثانیه جایی‌ست که نمی‌شناسم. تا یک جایی می‌گردیم دنبال کسی که ما را با همه خصوصیات بد و خوبمان قبول کند. بعد می‌فهمیم نمی‌شود و شروع می‌کنیم به تغییر خودمان برای حفظ دیگران. آخرش درک می‌کنیم که نه ما می‌توانیم از خودمان فرار کنیم و نه تغییرات ما هرگز در چشم دیگران واقعی جلوه می‌کند. این یک سالی که گذشت به من حفظِ خودم در تنهایی را آموخت. من دوام می‌آورم. جلو می‌روم. و یک جایی من زندگی را دوست خواهم داشت. حالا اگر قرار نیست تو زندگی من باشی، بگذار نفس‌های آسمان روی خاک و تن سر ریز شود، که من به هرچه بود دچار شدم و رفت. هیچ ترسی وجود ندارد. هیچ سیاهی نبوده که ورقش نزده باشم. چه نا امید، چه با خنده‌های شکسته، من زندگی را گذرانده‌ام و جایی کم نیاورده‌ام. آینده هم همین است. صرف نظر از تمام دیوانگی‌ها و بی‌ثباتی‌ام، صرف نظر از اندوه چسبناک روزها، من چشم بسته این بازی را بلدم. من به رسیدن دچارم و فرقی نمی‌کند چقدر اوضاع روحی‌ام بد باشد، یا چقدر عاشق قدم زدن توی خیابان‌ها باشم، یا چقدر مریض باشم و روزهایم با درد بگذرد یا چقدر عاشق کافه گردی باشم و چقدر صدایت را دوست داشته باشم و چقدر دچار ریزش امید شده باشم و چقدر یک روزهایی نوشتن را دوست داشتم و چقدر ایستادن روی شن‌ها با کفش‌هایی در دست، مادامی که موج پاهایم را خیس می‌کند حس رهایی به من می‌دهد. من در نهایت به چیزهایی که می‌خواهم می‌رسم چون مجبورم از پس خودم برآیم. چون کسی چشم های من را به یاد نمی‌آورد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها